کاف

من در یک قدمی خودم

کاف

من در یک قدمی خودم

آبی شماره دو

آقای میم عزیز!

ماشین چهچه زنِ من تا آن دورتر ها فقط تصویر تو را دارد. امروز سوررئال شده ام تنها برای تو و خودم و دیگرهایی که نمی فهمند و درک هایی فراتر از آن چه ما داریم و اندیشه هایی ناب تر از نادیا و وهم های خواب آلوده ی من و نگاه های کج و معوج مشتاقت که دوستشان دارم گرچه نفهمم چه می گویی. واگویه های ذهن من بر کاغذ به این سرعت نفوذ نمی کند و انشعاب های ذهنم را نمی توانم  با این سرعت بنویسم پس بگذار همین ها کفایت کند حرص نوشتنم را که حرص کلمه ی مناسبی نیست می دانم. بگذار همین جا هم مانند شب های تو و رختخواب تو در آغوش تو منگ شوم و شل و لَخت و آسیب پذیر مثل گل هایی پژمرده بر کف خیابان که ماشین ها را یک به یک لمس کنم و له شوم و تو خواب خواب خواب...

آبی شماره یک

برای آقای میم عزیز

یک لکه ی آبی پررنگ نصفه گذاشته ام روی پیشانی ام، درست سمت چپ مغزم، آن جا که هر روز صبح از روی بالشت بر می دارم و داغ است و داغ داغ داغ...لکه ی آبی پر رنگ نمادی از آب است، آب سرد و خنک، خنکای چشمه ای شاید که کنارش بنشینی و انگشتانت را در آب سردش فرو ببری و مفاصل گرد انگشتانت یخ بزند و خرکیف شوی! یک لکه به مثابه ی عبور از گرمای روزمرگی ها و روزخانگی ها و خانه نشستن های بیهوده سر تا پا غرق در بی حوصلگی و نه انتظار جواب داشته باشی از کسی و نه منتظر به ورود کسی از در. لکه آرام آرام رو به گسترش است... سر تا پای وجود من و این اتاق و راهروی تو در تو و لغزیده بر راه پله ای که به هیچ منتهی شده است. خفه می شوم و سیلاب آبی پر رنگ روی مشتی گردنبند چوبی خیس باقی می ماند و دیوارهای خشک و گچ های ریخته از رطوبت و قفسه های خالی از کتاب و های و هوی جوانی من که نیست می شود و من نمی مانم میان همه ی داشته هایم...من غرق آبی ام، آبی پر رنگی که با حضور من به قرمز می گراید و نه خیس می شویم و نه رنگی، من و تو، مثل همان روزهای سرد و شب های گرم و یک قلپ شکلات داغی که گلویت را می سوزاند و دهانت را نه و من دوز می بندم و تو شعر می خوانی و ... آبی، آبی است هم چنان سرد و اتاق من از این بالا حتی هنوز آن رقت سابق را در من بر می انگیزد و کتاب های جلد کلفت و بوم های پاره ام و فرش و گلیمی که بوی تن مرا می دهد هنوز از آن وقت ها که می لمیدم تهی از آرامشی که مختص این لحظه هاست و بوی ورق زدن های من و تکان تکان خوردن انگشت های پای راستم در امتداد آهنگی که پر کرده بود اتاق مرا... سال...سال...سال ها هم که بگذرد تو مرا نخواهی یافت تا آن وقت که به آرامش ابدی ام نزدیک شوی و حال...حال مرا تنفس کنی در ریه های پر از دود سیگارت و در بطن راست...راست...راست...

مشکی شماره یک

برای آقای میم عزیز

یک روز سرد و گرم بهاری به سان همین روزهای ما و شب هایی که من تنها تک تک می خوابم تک تک خوابهایم را می شمارم. این که تمام شد این یکی هم و آن خواب دیروز هم که دیگر جایی ندارد در ذهن و مغز من که از هم پاشیده و پاچیده در کنار درب اتاقی که نشسته ام کفَش و پای این لپ تاپ قراضه ی ضعیف الجثه که گرچه در برابر آنچه مال توست من می گویم خوب!

تند و تند و تند می نویسم و بعد یک نگاه زیرچشمی می اندازم به سر تا پای نوشته هایم و می خندم و خرکیف می شوم که من هم نوشته ام یک چیزهایی. چیزهایی که هرگز منتشر نشده است چون در آن حد نیستند و من برای خودم اکنون کلکسیون کوچکی دارم از چینش کلمات و حروف و کسی چه می داند شاید یک روز کسی غیر از من و تو هم آمد و این ها را خواند و دوست داشت یا دوست نداشت و به ما هم افتخاری نکرد هرگز هیچ کس. من به تو افتخار می کنم بابت همان دونات های شکلاتی ای که با هم یک غروب خوردیم و خندیدیم و آن توت فرنگی هایش که دوست نداشتیم و شب هایی که خشکی می زند دست و پای من از ندیدنت و دیدمت و خشکی هایم به سفیدی گرایید و تو شمردی شان... یک.. دو... سه... پشت بازو... زیر چانه... قوزک پای راست... همین

صبح تو نیز به خیر و نیکی آقای میم عزیز!