برای آقای میم عزیز
یک لکه ی آبی پررنگ نصفه گذاشته ام روی پیشانی ام، درست سمت چپ مغزم، آن جا که هر روز صبح از روی بالشت بر می دارم و داغ است و داغ داغ داغ...لکه ی آبی پر رنگ نمادی از آب است، آب سرد و خنک، خنکای چشمه ای شاید که کنارش بنشینی و انگشتانت را در آب سردش فرو ببری و مفاصل گرد انگشتانت یخ بزند و خرکیف شوی! یک لکه به مثابه ی عبور از گرمای روزمرگی ها و روزخانگی ها و خانه نشستن های بیهوده سر تا پا غرق در بی حوصلگی و نه انتظار جواب داشته باشی از کسی و نه منتظر به ورود کسی از در. لکه آرام آرام رو به گسترش است... سر تا پای وجود من و این اتاق و راهروی تو در تو و لغزیده بر راه پله ای که به هیچ منتهی شده است. خفه می شوم و سیلاب آبی پر رنگ روی مشتی گردنبند چوبی خیس باقی می ماند و دیوارهای خشک و گچ های ریخته از رطوبت و قفسه های خالی از کتاب و های و هوی جوانی من که نیست می شود و من نمی مانم میان همه ی داشته هایم...من غرق آبی ام، آبی پر رنگی که با حضور من به قرمز می گراید و نه خیس می شویم و نه رنگی، من و تو، مثل همان روزهای سرد و شب های گرم و یک قلپ شکلات داغی که گلویت را می سوزاند و دهانت را نه و من دوز می بندم و تو شعر می خوانی و ... آبی، آبی است هم چنان سرد و اتاق من از این بالا حتی هنوز آن رقت سابق را در من بر می انگیزد و کتاب های جلد کلفت و بوم های پاره ام و فرش و گلیمی که بوی تن مرا می دهد هنوز از آن وقت ها که می لمیدم تهی از آرامشی که مختص این لحظه هاست و بوی ورق زدن های من و تکان تکان خوردن انگشت های پای راستم در امتداد آهنگی که پر کرده بود اتاق مرا... سال...سال...سال ها هم که بگذرد تو مرا نخواهی یافت تا آن وقت که به آرامش ابدی ام نزدیک شوی و حال...حال مرا تنفس کنی در ریه های پر از دود سیگارت و در بطن راست...راست...راست...